دوشنبه، خرداد ۱۸

 
افلاطون گفته «روح» دایره است
و من دایره های روحم را کشف کردم!
 

پنح دایره دور روحم کشیدم، و خودم را در مرکز این دایره ها قرار دادم
در دایره اول نام افرادی را نوشتم که حال و هوای خوبی به من می دهند و در دایره پنجم که دورترین دایره به مرکز بود نام کسانی را که از دنیای من فاصله دارند و بیشترین کشمکش را با آنها دارم همه ما دلمان می خواهد که احساسی خوب در مورد خودمان داشته باشیم و گاهی اوقات نداریم!

گاهی حال و هوای ما در مورد خودمان بستگی به تاثیری دارد که دیگران روی ما می گذارند به آنهایی که در دایره آخر هستند و سعی می کنند که اعتماد به نفس ما را از بین ببرند .... نمی توانی کسی را مجبور کنی که دوستت داشته باشد .... و گاهی حضور در کنار افراد نامناسب باعث می شود  حتی در مفایسه با تنهایی ات، بیشتر احساس تنهایی کنی …  :(
 
 
در چنین وضعیتی تلاش برای ایجاد تغییر و تحول ممکن است باعث شود راهت را گم کنی یا شاید باعث شود وجود خودت که تو را «تو» می کند را از دست بده گاه سالها طول می کشد تا یاد بگیری چگونه از خودت مراقبت کنی به همین دلیل بسیار مهم است که افرادی را در اطرافت داشته باشی که دوستت بدارند حتی گاهی بیشتر از آنچه که خودت می توانی خودت را دوست داشته باشی
 
 
در مواجه با افراد از خودت بپرس:

 این فرد چه حسی در من ایجاد می کند ????

در کنار او می توانم خودم باشم؟

 با او می توانم رو راست باشم؟

 می توانم به او هرچه می خواهم بگویم؟

 در کنار او احساس راحتی می کنم؟

 وقتی او وارد می شود چه حسی به من دست می دهد؟

 و وقتی می رود چه حالی می شوم؟

 وقتی با او هستم احساسات واقعی ام را پنهان می کنم یا با او روراستم؟

 آیا او باعث می شود احساس حقارت کنم یا به خودم ببالم؟
 
<<<فلسفه وجود این 5 دایره، شناخت است، نه پیش داوری >>>
 
یکی از بیظیرترین نظریه هایه افلاطون فلسفه پنج دایره است
اگر بتوانید این فلسفه رو در زندگی روزمره تان آهسته و پیوسته
تزریق نمایید... بی شک موفق خواهید بود
 

 پس با خودت روراست باش
با افرادی که در نظر تو بد خلق اند، مدارا کن و خودت را مقید نکن که چون به صرف اینکه با کسی در سر کار و یا اوقاتی ممتد هر روز زمانی را می گذرانی  باید او را در دایره اول و نزدیک به خودت جای دهی !!!
 
 


در دایره اول افرادی را بگذار که از صمیم جان به آنها اعتماد داری
حتی اگر هر روز آنها را نمی بینی
ولی وجود آنها باعث حس خوب و ارزشمندی در تو می شود از خودت بپرس در مورد افکار و خواسته هایم به چه کسی می توانم اعتماد کنم؟
 
 

 آنها همان کسانی هستند که در دایره اول جای دارند
با این افراد و در کنار آنها، قدرتمندی …
ارزشهای مشترک با آنها داری
و با حضور آنها در زندگیت، دنیا را زیباتر می بینی
دوستان و همراهانی خارق العاده!
 
 


دایره دوم جای کسانی است که به رشد معنوی تو کمک می کنند
مربیان … آموزگاران
و شاید هم افرادی که تنها برای وقت گذرانی خوبند
بیرون رفتن و خندیدن …
چیزی به تو اضافه نمی کنند
ولی در عین حال هم باعث نمی شوند که حس بدی نسبت به خودت داشته باشی
 
 


دایره سوم همکاران و اقوامند
و شاید آدمهای خنثی، کسانی که نقش بسیار کوچکی در چند ساعت از زندگی تو ایفا میکنند
و تاثیر آنها نیز تنها همان چند ساعتی است که با آنها هستی
هیچ زمانی در غیر از ساعت ملاقاتشان به آنها فکر نمی کنی
و به راحتی می شود با فرد دیگری جایگزین شوند
افراد این دایره در محدوده کار و وظایفشان با تو هستند و لاغیر
 
 


دایره چهارم سر آغاز عزم راسخ توست!
آنها کسانی هستند که در کار تو اخلال ایجاد می کنند
افراد این دایره لزوما» با خود واقعی تو مرتبط نیستند
حتی ممکن است رییس اداره ای باشد که تنها دورادور با کار آنها در ارتباطی
افراد این دایره در زندگی اجتماعی و حرفه ات مهم هستند …
در کنار آنها نمی توانی راحت باشی
و وقتی آنها را می بینی شاید حتی آشفته و پریشان شوی
 
 


دایره آخر جای دورترین افراد است
جای آدمهایی که به تو لطمه زده اند، تحقیرت کرده اند،
کسانی که همیشه به تو انرژی منفی می دهند
و احساسات زجرآوری را با آنها تجربه می کنی

خوب اکنون که جای هر کس را تعیین کردی
اجازه نده کسانی که در دایره آخر جای دارند
مستقیما» روح و روان تو را هدف قرار دهند
نگذار کسی اولویت زندگی تو باشد، وقتی تو فقط یک انتخاب در زندگی او هستی …
 
 

یک رابطه بهترین حالتش وقتی است که دو طرف در تعادل باشند
شخصیت خودت را برای کسی تشریح نکن
چون کسی که تو را دوست داشته باشد به آن توضیحات نیازی ندارد
و کسی که از تو بدش بیاید، باور نمی کند!
 
 
وقتی دائم بگویی گرفتارم، هیچ وقت آزاد نمی شوی
وقتی دائم بگویی وقت ندارم، هیچوقت زمان پیدا نمی کنی
وقتی دائم بگویی فردا انجامش می دهم، آن فردا هیچوقت نمی آید!
 

وقتی صبح بیدار می شویم دو انتخاب داریم:
برگردیم بخوابیم و رویا ببینیم،
یا بیدار شویم و رویاهایمان را دنبال کنیم.
 

انتخاب با توست …
ما کسانی که به فکرمان هستند را نگران می کنیم و حتی به گریه می اندازیم
و گریه می کنیم برای کسانی که حتی لحظه ای به فکر ما نیستند!
این یکی از حقایق عجیب زندگی است،
و اگر این را بفهمی،
هیچوقت برای تغییر دیر نیست!

اگر میخواهید افلاطون را بیشتر بشناسید و با افکارش آشنا شوید درخواست خود را به ادمین بلاگر دهید تا در اولویت کارها قرار گیرد

همیشه به دنبال مرگ میگشتی ( برگردان استاد یغما گلرویی )

 
 
 
 
عکس سمت راست پازولینی قبل از قتل / عکس سمت چپ پازولینی به قتل رسید
 
 
نوشته‌ای از اوریانا فالاچی برای مرگ پیر پائلو پازولینی به ترجمه یغما گلرویی… پازولینی را فقط از رویه آثارش میتوان شناخت   ِ…
 
دوستان اهل سینما حتما با کار سالو یا ١٢٠ روز در سدوم و انجیل به روایت متی آشنا هستند…
 
«همیشه به دنبال مرگ می‌گشتی» سوگ‌نامه‌ای از اوریانافالاچی در قتل پیر پائولو پازولینی برگردان : یغما گلرویی پیر پائولو پازولینی سینماگر، شاعر و نویسنده ایتالیایی، پاییز سال ۱۹۷۵ در ساحل شهر اوستیا در نزدیکی «رُم » با ضربات متعدد چماق به قتل… رسید، به شکلی که جسدش به سختی قابل شناسایی بود.
 
 پازولینی کار هنری خود را با شعر آغاز کرد و نخستین رمانش «پسران زندگی» نام داشت که داستان پسران نوجوانی را روایت می کرد که زندگی خود را بی‌هدف در خیابان‌ها با دزدی و خشونت و تن‌فروشی سپری می‌کنند. این کتاب به شدت از طرف  دولت دمکرات مسیحی ایتالیا تکفیر شد و شکایت متعددی بر علیه او تنظیم شد. حزب کمونیست ایتالیا نیز کتاب را فاقد «قهرمانان مثبت» ارزیابی کرد.
 
«سالو» یکی از بحث برانگیزترین آثار پازولینی است که براساس یکی از داستان‌های «مارکی دو ساد» ساخته شده و در آن پازولینی دست به افشاگری رسوایی‌های اخلاقی فاشیست‌ها و نقد سیستم سرمایه‌داری جهان می‌زند.
 
اغلب آثار سینمایی او به تیغ سانسور گرفتار شدند. پس از کشته شدن پازولینی، نوجوانی هفده ساله به نام «پینو پلوزی» دستگیر و به قتلش اعتراف کرد و از سوی دادگاه به دَه سال زندان محکوم شد. آن پسرک تن فروش گفته بود با «پازولینی» در ایستگاه مرکزی قطار در «رم» آشنا شده و به دعوت او با آلفا رومئوی این کارگردان به گردش رفته و بعد از شام به کنار دریا می‌روند.
 
 در دادگاه گفت «پازولینی» را به دلیل تمایلات جنسی اش نسب به خود به قتل رسانده است. اما همان زمان نیز تردیدهایی در این زمینه وجود داشت. در سال  دو هزار و پنج «پلوزی»  در مصاحبه‌ای گفت که قاتل «پازولینی» نیست و «پازولینی» توسط سه نفر دیگر که با لهجه سیسیلی حرف می‌زده‌اند و «پازولینی» را «کمونیست کثیف» خطاب می‌کردند به قتل رسیده و او این حقیقت را از ترس آسیب دیدن خانواده‌اش در طول سال‌ها پنهان کرده و قتل را به گردن گرفته بوده.
 
بعد از حرف‌های متفاوت «پلوزی» یکی از همکاران پازولینی به نام «سرجو چیتی» هم اعتراف دیگری کرد. او گفت در آن  زمان بخشی از نسخه‌ی اصلی فیلمِ  «سالو، ۱۲۰ روز سدوم» به سرقت رفته بوده و «پازولینی» برای مذاکره با ربایندگان و پس گرفتن فیلم کنار دریا رفته بوده و توسط آن‌ها به قتل رسید. ماجرای قتل او هنوز در پرده‌ی ابهام قرار دارد.
 
 «اوریانافالاچی» که از دوستانِ «پازولینی» بود و سال‌ها ماجرای قتل او را پیگیری می‌کرد در همان سال یادداشتی به شکل نامه درباره‌ی «پازولینی» نوشته که در ادامه آمده است. به همراه عکسی از جسدِ او که یادآورِ پرده‌های باشکوهِ «فرانسیس بیکن» است .
 
نمی‌دانم آن نامه را کجا گذاشته‌ام! پیر پائولو! نامه‌ای که چند هفته قبل برایم نوشته بودی و در آن – به همان خشونت و شدتی که به قتلت رساندند – به من حمله کرده و بد و بی‌راه نثارم کرده بودی. نامه‌ات را در این دو، سه هفته این‌جا و آن‌جا به دنبال خود کشیدم. آن نامه با من نصفِ دنیا را گشت تا به «نیویورک» رسید و حالا باید بین یادداشت‌ها، یا لای برگ‌های یکی از کتاب‌هایم پنهان شده باشد و هر چقدر به مغزم فشار می‌آورم نمی‌توانم پیدایش کنم. امیدوارم هیچ‌وقت پیدایش نکنم! دوباره خواندن آن نامه هنوز لرزه به جانم می‌اندازد، همان‌طورکه بارِ اول دَه‌ها بار با ناباوری واژه به واژه خواندمش و به خودم امید دادم که بتوانم فراموشش کنم. متاسفانه حتا یک کلمه‌اش را هم از یاد نبردم و هنوز می‌توانم کلمه به کلمه روی کاغذ بیارمش. متن نامه‌ات تقریبن چنین چیزی بود:
 
 
 
«اوریانای احمقِ من! کتابِ آخرت (نامه به کودکی که هرگز زاده نشد) که برایم فرستاده بودی به دستم رسید. از تو متنفرم، نه به خاطر خودت، به خاطر مسئله‌ای که در این کتاب مطرح کرده‌ای! بیشتر از دو صفحه‌اش را نخواندم به گوشه‌ای انداختمش و هرگز هم آن را نخواهم خواند. تو در مدح غریزه‌ی مادری قلم‌فرسایی کرده‌ای و من از هرچه غریزه‌ی مادری‌ست عُقم می‌گیرد. مرا ببخش اما هرگز میلی به دانستن این که داخلِ شکم یک زن چه می‌گذرد ندارم. این تهوع و انزجار را سال‌هاست که به دنبال خود می‌کشم. از وقتی سه، یا شش ساله بودم…»
 
 به نامه‌ات جواب ندادم. به مردی که همیشه به خاطرِ بیرون آمدن از شکم یک زن درد کشیده و برای «مَرد زاده شدن» بر ناامیدی‌هایش می‌گرید چه می‌شود گفت؟ در ضمن مخاطب آن نامه من نبودم، خودت بودی! توآن نامه را خطاب به مرگی که همیشه چشم به راه و به دنبالش بودی نوشتی تا خشمت را از بیرون آمدن از یک شکم باد کرده و وصل بودن به بندنافی که در خون غوطه می‌خورد کمرنگ کنی.
 
تو چطور باید از ظلمی که در حقت شده بود رها می‌شدی و خودت را تسلا می‌دادی؟ جواب این سوال را در همان کتابی که از خواندنش فرار می‌کردی نوشته بودم. تنها راهِ مهار کردن و خلاص کردنت از سرگردانی این بود که به آغوشت بگیرند و عشق و محبت به تو ببخشند. اما تو کِی به زنی اجازه‌ی در آغوش کشیدن و دوست داشتنت را داده بودی؟ همیشه بطنِ مادر که از آن بیرون آمده بودی تو را به وحشت می‌انداخت.
 
 
 
پازولینی مردی که دوباره از نو باید شناخت
 
تنها به مادرِ خودت احترام می‌گذاشتی او را تا حدِ «مریم مقدس» که از خدا آبستن شده بود بالا می‌بردی و برای باقی زن‌ها تَره هم خورد نمی‌کردی. ما زن‌ها روح و جسمت را به تلاطم می‌کشاندیم و گاهی از روی ترحم قبولمان می‌کردی و اگر مورد عفو تو قرار می‌گرفتیم به این خاطر بود که در کل آدم بزرگواری بودی. هیچ وقت نتوانستی آن افسانه‌ی قدیمی که گناهِ چیدن سیبِ ممنوعه را به گردن ما زن‌ها می‌انداخت فراموش کنی.
 
 تو به شدت از گناه و سکس که به چشمت گناه بود متنفر بودی. زیاد از حد به پاکی و مخنثی که تنها راهِ نجاتت بود علاقه داشتی. هر چقدر رسیدن به پاکی برایت سخت‌تر می‌شد، بیشتر با پا گذاشتن در دلِ کثافت و رنج و ابتذال از خودت انتقام می‌گرفتی. تو تمام این‌ها را در سکس که به چشمت گناه بود جستجو می‌کردی و با کله در آن شیرجه می‌رفت تا با آن تحقیر شوی، به قتل برسی، یا خودکشی کنی. خیلی وقت بود که با آن خودکشی می‌کردی. گفتن تمام این حقایق مثل همیشه تصویر آدمی بی‌رحم و خشن از من خواهد ساخت اما این خودِ تو بودی که به من یاد دادی همیشه حقیقت را بگویم حتا اگر نارحت‌کننده و خطرناک و جنجال‌آفرین باشد.
 
 تو با آن شعرهای زیبا، کتاب‌های پرمعنا و فیلم‌های بی‌همتایت به زمین و زمان فحش می‌دادی و دل‌ها را آزرده می‌کردی. حالا اگر می‌گویم تو به دست آن پسرکِ هرزه‌ی هفده ساله کشته نشده‌ای و خودکشی کرده‌ای و او را وسیله‌ای این خودکشی قرار داده‌ای قصدم اهانت کردن به تو نیست. من می‌دانستم که تو همیشه برخلافِ دیگرانی که به دنبال «خدا» می‌گردند به دنبال «مرگ» می‌گشتی. تو آرزوی کشتنِ خود را داشتی همان‌طور که دیگران در آرزوی بهشتند. تو از خشونت متنفر بودی و همیشه محکومش می‌کردی اما روحت مدام در پی آن بود. اولین باری که در «نیویورک» با هم آشنا شدیم این موضوع را فهمیدم. حالا دَه سال از آن روز می‌گذرد.
 
همین بخش از شخصیتت بیشتر از نبوغ بی‌حد و شعورِ آزاردهنده و تخیلِ بی‌مرزت مرا به تعجب انداخت و تحتِ تاثیر قرارم داد. هر شب به محله‌هایی از «نیویورک» که پلیس‌های مسلح و کهنه‌کار هم جرات قدم گذاشتن در آن‌ها را نداشتند می‌گریختی و با مست‌ها، معتادها، هم‌جنس‌گراها و قاتل‌ها می‌جوشیدی و عطش سیری‌ناپذیری داشتی برای خطر کردن و لمس کثیف‌ترین چیزها. چند دفعه به تو التماس کردم که تنها به «هارلم» و «بوئری» نروی؟ همیشه می‌ترسیدم یک شب گلویت را ببرند، یا گلوله‌ای در سرت خالی کنند. یک شب این نگرانی را به تو گفتم. در حوالی «لینکلن سنتر» بودیم و تو دنبال تاکسی می‌گشتی تا به جایی که نمی‌خواستی به من بگویی برساندت. از شوق و هیجان رنگت پریده بود و می‌لرزیدی. زیر گوشت گفتم: «- آخر یه بلایی سرت میارن!»
 
 
در صورتی که خواستار تفسیر و نقد و بررسی بیشتر هستید به ادمین پیج اطلاع دهید تا در اولویتهایه بعدی قرار گیرد ...

آلیس ( شاعر استاد گلرویی خواننده شاهین نجفی )

دوستانه خوبم و همراهانه Last Shot درود .... براتون یه سورپرایز آماده کردم که امیدوارم خوشتون بیآد .... آلیس کاری از استاد گلرویی ه عزیز که دوست خوبم شاهین نجفی هم با سبک ه بسیار جالب و متفاوت اون رو اجرا کرده ... و این اثر به نظر من در نوع خودش یه ماندگار خواهد بود ... امیدوارم شما هم با من هم نظر باشید ... ازتون استدعا دارم نظرات خود را مطرح کنید تا بتوانم به بهترین شکل این بلاگ رو خدمت شما ارائه دهم :) :) :) :)

 
 
 
سرزمینِ عجایبه این‌جا، دست‌هامو بگیر «آلیسم»!
 
 
آلیس همکاری بین دو مرد از دنیایی وارونه
 
توجه :::اگر احیانا در گوش کردن موزیک از روی بلاگ من مشکلی داشتید به این آدرس رجوع کنید ::: توجه  
 
 
خونِ رگ‌هامو وام می‌گیرم تا همه ماجرا رو بنویسم ... ه
 
سرزمینِ عجایبه این‌جا، باغیه از گلای آدم‌خوار
...
مردمش تخمه می‌شکنن وقتِ رقصِ محکوم روی چوبه‌ی دار
 
سگا رو به گلوله می‌بندن، گرگایی که نشسته می‌شاشن
 
مَردهاش مثلِ کوه ایستادن، روی زن‌ها اسید می‌پاشن! ه
 
مردمی که با آرزوهاشون غرق می‌شن تو قیمه‌ی نذری
 
مثل یه مزرعه که گندم رو خواب می‌بینه توی بی‌بذری
 
دیگه فرقی نداره واسه‌ی کسی، مزه‌ی قرصِ نون، با قرصِ برنج
 
هنوزم می‌شه خوابِ راحت داشت توی عمقِ یه گورِ راحت و دنج
 
زندگی این‌جا سخته! «آلیسم»! تو صفِ خودفروش‌ها بودن
 
بینِ حلقه‌به‌گوش‌ها بودن، گربه تو شهرِ موش‌ها بودن
 
من هنوزم رو زخم‌هام هستم، می‌گم از دخترای زنده به گور
 
رو این پرچمِ موافقِ باد، می‌مونم مثلِ وصله‌ا‌ی ناجور
 
تا همیشه بُزِ گَرِ گله‌م، تا ابد یه جذامی‌ام این‌جا
 
شیشه‌ی شعرو برق می‌ندازم، با غمِ تو نیازمندی‌ها
 
روی دیوارهای فیس‌بوکِم، چوب‌خط می‌کشه یه زندانی
 
می‌نویسم ولی - به قول فروغ – با همین دست‌های سیمانی
 
همه‌ی بغض‌های ناگفته‌م، اشک می‌شن تو چشمای خیسم،
 
سرزمینِ عجایبه این‌جا، دست‌هامو بگیر «آلیسم»... //

تانگوی محمدرضا شاه با همسرشان

 
یک عکس خیلی کمیاب و خاطره انگیز از شاه ایران به همراه همسرشان  ...

خیلی از بچه های انقلاب تنها یک سئوال در زندگی دارند ... سئوالی که بارها و بارها شنیده و دیده شده : چرا انقلاب شد ؟؟؟ هر کس بنا به دانش از مطالب سیاسی آن زمان یک جوابی داده ... ولی هیچکدام برای من که جواب نیست !!!! با کماله احترام به همه بزرگان

یک نفر برایه همه ... همه برایه یک نفر

سلام ....

یاد ش بخیر ... چه روزهایی بود .... روزهایی پر از امید و آرزو .... همه تو فکر یک نفر ... یک ناجی ... بهش میگفتن سید ه سبز پوش ... نمیدونم اشتباه یا درست ... نتیچه اش رو هم کاری ندارم ... در مورد اینکه چی میشه هم بی نظرم ... ولی وقتی حرف او روزها میشه دو تا چیز از یادم نمیره :

 اول ندا ... دوم برق چشم مردم ( برقی حاکی از امید )