دوشنبه، خرداد ۱۸

همیشه به دنبال مرگ میگشتی ( برگردان استاد یغما گلرویی )

 
 
 
 
عکس سمت راست پازولینی قبل از قتل / عکس سمت چپ پازولینی به قتل رسید
 
 
نوشته‌ای از اوریانا فالاچی برای مرگ پیر پائلو پازولینی به ترجمه یغما گلرویی… پازولینی را فقط از رویه آثارش میتوان شناخت   ِ…
 
دوستان اهل سینما حتما با کار سالو یا ١٢٠ روز در سدوم و انجیل به روایت متی آشنا هستند…
 
«همیشه به دنبال مرگ می‌گشتی» سوگ‌نامه‌ای از اوریانافالاچی در قتل پیر پائولو پازولینی برگردان : یغما گلرویی پیر پائولو پازولینی سینماگر، شاعر و نویسنده ایتالیایی، پاییز سال ۱۹۷۵ در ساحل شهر اوستیا در نزدیکی «رُم » با ضربات متعدد چماق به قتل… رسید، به شکلی که جسدش به سختی قابل شناسایی بود.
 
 پازولینی کار هنری خود را با شعر آغاز کرد و نخستین رمانش «پسران زندگی» نام داشت که داستان پسران نوجوانی را روایت می کرد که زندگی خود را بی‌هدف در خیابان‌ها با دزدی و خشونت و تن‌فروشی سپری می‌کنند. این کتاب به شدت از طرف  دولت دمکرات مسیحی ایتالیا تکفیر شد و شکایت متعددی بر علیه او تنظیم شد. حزب کمونیست ایتالیا نیز کتاب را فاقد «قهرمانان مثبت» ارزیابی کرد.
 
«سالو» یکی از بحث برانگیزترین آثار پازولینی است که براساس یکی از داستان‌های «مارکی دو ساد» ساخته شده و در آن پازولینی دست به افشاگری رسوایی‌های اخلاقی فاشیست‌ها و نقد سیستم سرمایه‌داری جهان می‌زند.
 
اغلب آثار سینمایی او به تیغ سانسور گرفتار شدند. پس از کشته شدن پازولینی، نوجوانی هفده ساله به نام «پینو پلوزی» دستگیر و به قتلش اعتراف کرد و از سوی دادگاه به دَه سال زندان محکوم شد. آن پسرک تن فروش گفته بود با «پازولینی» در ایستگاه مرکزی قطار در «رم» آشنا شده و به دعوت او با آلفا رومئوی این کارگردان به گردش رفته و بعد از شام به کنار دریا می‌روند.
 
 در دادگاه گفت «پازولینی» را به دلیل تمایلات جنسی اش نسب به خود به قتل رسانده است. اما همان زمان نیز تردیدهایی در این زمینه وجود داشت. در سال  دو هزار و پنج «پلوزی»  در مصاحبه‌ای گفت که قاتل «پازولینی» نیست و «پازولینی» توسط سه نفر دیگر که با لهجه سیسیلی حرف می‌زده‌اند و «پازولینی» را «کمونیست کثیف» خطاب می‌کردند به قتل رسیده و او این حقیقت را از ترس آسیب دیدن خانواده‌اش در طول سال‌ها پنهان کرده و قتل را به گردن گرفته بوده.
 
بعد از حرف‌های متفاوت «پلوزی» یکی از همکاران پازولینی به نام «سرجو چیتی» هم اعتراف دیگری کرد. او گفت در آن  زمان بخشی از نسخه‌ی اصلی فیلمِ  «سالو، ۱۲۰ روز سدوم» به سرقت رفته بوده و «پازولینی» برای مذاکره با ربایندگان و پس گرفتن فیلم کنار دریا رفته بوده و توسط آن‌ها به قتل رسید. ماجرای قتل او هنوز در پرده‌ی ابهام قرار دارد.
 
 «اوریانافالاچی» که از دوستانِ «پازولینی» بود و سال‌ها ماجرای قتل او را پیگیری می‌کرد در همان سال یادداشتی به شکل نامه درباره‌ی «پازولینی» نوشته که در ادامه آمده است. به همراه عکسی از جسدِ او که یادآورِ پرده‌های باشکوهِ «فرانسیس بیکن» است .
 
نمی‌دانم آن نامه را کجا گذاشته‌ام! پیر پائولو! نامه‌ای که چند هفته قبل برایم نوشته بودی و در آن – به همان خشونت و شدتی که به قتلت رساندند – به من حمله کرده و بد و بی‌راه نثارم کرده بودی. نامه‌ات را در این دو، سه هفته این‌جا و آن‌جا به دنبال خود کشیدم. آن نامه با من نصفِ دنیا را گشت تا به «نیویورک» رسید و حالا باید بین یادداشت‌ها، یا لای برگ‌های یکی از کتاب‌هایم پنهان شده باشد و هر چقدر به مغزم فشار می‌آورم نمی‌توانم پیدایش کنم. امیدوارم هیچ‌وقت پیدایش نکنم! دوباره خواندن آن نامه هنوز لرزه به جانم می‌اندازد، همان‌طورکه بارِ اول دَه‌ها بار با ناباوری واژه به واژه خواندمش و به خودم امید دادم که بتوانم فراموشش کنم. متاسفانه حتا یک کلمه‌اش را هم از یاد نبردم و هنوز می‌توانم کلمه به کلمه روی کاغذ بیارمش. متن نامه‌ات تقریبن چنین چیزی بود:
 
 
 
«اوریانای احمقِ من! کتابِ آخرت (نامه به کودکی که هرگز زاده نشد) که برایم فرستاده بودی به دستم رسید. از تو متنفرم، نه به خاطر خودت، به خاطر مسئله‌ای که در این کتاب مطرح کرده‌ای! بیشتر از دو صفحه‌اش را نخواندم به گوشه‌ای انداختمش و هرگز هم آن را نخواهم خواند. تو در مدح غریزه‌ی مادری قلم‌فرسایی کرده‌ای و من از هرچه غریزه‌ی مادری‌ست عُقم می‌گیرد. مرا ببخش اما هرگز میلی به دانستن این که داخلِ شکم یک زن چه می‌گذرد ندارم. این تهوع و انزجار را سال‌هاست که به دنبال خود می‌کشم. از وقتی سه، یا شش ساله بودم…»
 
 به نامه‌ات جواب ندادم. به مردی که همیشه به خاطرِ بیرون آمدن از شکم یک زن درد کشیده و برای «مَرد زاده شدن» بر ناامیدی‌هایش می‌گرید چه می‌شود گفت؟ در ضمن مخاطب آن نامه من نبودم، خودت بودی! توآن نامه را خطاب به مرگی که همیشه چشم به راه و به دنبالش بودی نوشتی تا خشمت را از بیرون آمدن از یک شکم باد کرده و وصل بودن به بندنافی که در خون غوطه می‌خورد کمرنگ کنی.
 
تو چطور باید از ظلمی که در حقت شده بود رها می‌شدی و خودت را تسلا می‌دادی؟ جواب این سوال را در همان کتابی که از خواندنش فرار می‌کردی نوشته بودم. تنها راهِ مهار کردن و خلاص کردنت از سرگردانی این بود که به آغوشت بگیرند و عشق و محبت به تو ببخشند. اما تو کِی به زنی اجازه‌ی در آغوش کشیدن و دوست داشتنت را داده بودی؟ همیشه بطنِ مادر که از آن بیرون آمده بودی تو را به وحشت می‌انداخت.
 
 
 
پازولینی مردی که دوباره از نو باید شناخت
 
تنها به مادرِ خودت احترام می‌گذاشتی او را تا حدِ «مریم مقدس» که از خدا آبستن شده بود بالا می‌بردی و برای باقی زن‌ها تَره هم خورد نمی‌کردی. ما زن‌ها روح و جسمت را به تلاطم می‌کشاندیم و گاهی از روی ترحم قبولمان می‌کردی و اگر مورد عفو تو قرار می‌گرفتیم به این خاطر بود که در کل آدم بزرگواری بودی. هیچ وقت نتوانستی آن افسانه‌ی قدیمی که گناهِ چیدن سیبِ ممنوعه را به گردن ما زن‌ها می‌انداخت فراموش کنی.
 
 تو به شدت از گناه و سکس که به چشمت گناه بود متنفر بودی. زیاد از حد به پاکی و مخنثی که تنها راهِ نجاتت بود علاقه داشتی. هر چقدر رسیدن به پاکی برایت سخت‌تر می‌شد، بیشتر با پا گذاشتن در دلِ کثافت و رنج و ابتذال از خودت انتقام می‌گرفتی. تو تمام این‌ها را در سکس که به چشمت گناه بود جستجو می‌کردی و با کله در آن شیرجه می‌رفت تا با آن تحقیر شوی، به قتل برسی، یا خودکشی کنی. خیلی وقت بود که با آن خودکشی می‌کردی. گفتن تمام این حقایق مثل همیشه تصویر آدمی بی‌رحم و خشن از من خواهد ساخت اما این خودِ تو بودی که به من یاد دادی همیشه حقیقت را بگویم حتا اگر نارحت‌کننده و خطرناک و جنجال‌آفرین باشد.
 
 تو با آن شعرهای زیبا، کتاب‌های پرمعنا و فیلم‌های بی‌همتایت به زمین و زمان فحش می‌دادی و دل‌ها را آزرده می‌کردی. حالا اگر می‌گویم تو به دست آن پسرکِ هرزه‌ی هفده ساله کشته نشده‌ای و خودکشی کرده‌ای و او را وسیله‌ای این خودکشی قرار داده‌ای قصدم اهانت کردن به تو نیست. من می‌دانستم که تو همیشه برخلافِ دیگرانی که به دنبال «خدا» می‌گردند به دنبال «مرگ» می‌گشتی. تو آرزوی کشتنِ خود را داشتی همان‌طور که دیگران در آرزوی بهشتند. تو از خشونت متنفر بودی و همیشه محکومش می‌کردی اما روحت مدام در پی آن بود. اولین باری که در «نیویورک» با هم آشنا شدیم این موضوع را فهمیدم. حالا دَه سال از آن روز می‌گذرد.
 
همین بخش از شخصیتت بیشتر از نبوغ بی‌حد و شعورِ آزاردهنده و تخیلِ بی‌مرزت مرا به تعجب انداخت و تحتِ تاثیر قرارم داد. هر شب به محله‌هایی از «نیویورک» که پلیس‌های مسلح و کهنه‌کار هم جرات قدم گذاشتن در آن‌ها را نداشتند می‌گریختی و با مست‌ها، معتادها، هم‌جنس‌گراها و قاتل‌ها می‌جوشیدی و عطش سیری‌ناپذیری داشتی برای خطر کردن و لمس کثیف‌ترین چیزها. چند دفعه به تو التماس کردم که تنها به «هارلم» و «بوئری» نروی؟ همیشه می‌ترسیدم یک شب گلویت را ببرند، یا گلوله‌ای در سرت خالی کنند. یک شب این نگرانی را به تو گفتم. در حوالی «لینکلن سنتر» بودیم و تو دنبال تاکسی می‌گشتی تا به جایی که نمی‌خواستی به من بگویی برساندت. از شوق و هیجان رنگت پریده بود و می‌لرزیدی. زیر گوشت گفتم: «- آخر یه بلایی سرت میارن!»
 
 
در صورتی که خواستار تفسیر و نقد و بررسی بیشتر هستید به ادمین پیج اطلاع دهید تا در اولویتهایه بعدی قرار گیرد ...

هیچ نظری موجود نیست: