پشت این دیوار چه خبر است ؟؟ آیا من رو بخاطر دارید ؟؟
آجر...یه آجر دیگه...الان که نگاه می کنم می بینم دور خودم یه حصار بزرگ کشیدم و نشستم وسطش نه کسی رو می بینم..نه حس می کنم..اینجا آخر خط نیست..نه نیست اما آخر تنهایی چرا.. !
دلم لک زده برای هوای بیرون آجرا برای ادما برای تو..تو که با کمال میل چیده شدن این اجرارو تماشا کردی...
گاهی سرم رو از پشت دیوار بالا میارم و شروع می کنم تند تند با داد حرف زدن اما می بینم آدما گیج و منگ بهم نگاه می کنن چند روز دیگه ام همین اتفاق می افته تا اینکه می فهمم پشت این دیوار حرف زدن رو فراموش کردم شایدم پرت شدم به یه زمان و مکان دیگه به یه دنیای دیگه با زبان تازه ای که من بلد نبودم...
پس تو بین اونا چی کار می کردی زبون اونارو چرا بلدی؟یا بهتر بگم زبون من رو چرا بلد نیستی؟
زیادی دست و پا زدن معنی نداره...میشینم سر جام و پشت دیوار آروم تو خودم فرو میرم و سعی می کنم فقط لبخند بزنم به تماشاگر گذر ایام باشم ... تنها کاریه که تو این وضعیت از دست ام بر میآد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر